زندگی بهتر



یه چند مدتی هست شروع کردم ایمیل میزنم به اساتید اقصی نقاط جهان، بلکه خدا یه دری، دریچه ای، چیزی باز بشه بتونم یه تغییر اساسی تو زندگیم ایجاد کنم

لحظه ای که میخوام دکمه ی send رو بزنم یه مکث میکنم و یه بسم الله میگم و ثانیه ای از خدا کمک میخوام که بشه.

کاش میشد شب بخوابم صبح پاشم ببینم پذیرش گرفتم و همه ی مدارکم هم کامله فقط مونده چمدون بپیچم. اونقدری که منتظر این لحظه م تا حالا منتظر هیچ کسی و هیچ چیزی نبوده م تو زندگیم


میخواستم بیام براتون بنویسم که مامان و مخصوصا بابام خیلی نگران ازدواج من هستن و هرچند وقت یه بار که میرم خونه تا منو می بینن یادشون میفته به مجرد بودن من و ابراز ناراحتی میکنن که دیگه داره دیر میشه و براتون کلی افاضات بکنم که من خودم فکر نمی کنم داره دیر میشه و دوست ندارم ازدواج کنم و کلی فلسفه ببافم و آخرش حق رو به خودم بدم اما الان توی راهرو یکی از این دانشجوهای ارشد سرگردون رو دیدم که سر صبحی از من میپرسه امتحان دکترا ندادی؟ چرا؟ نمیخوای هیچوقت درس رو ادامه بدی؟ میخوای همینطوری کار کنی؟ و فکر و ذهنم رفت یه سمت دیگه .

در جواب اون سوالش که گفت چرا امتحان ندادی گفتم "دوست نداشتم" که یه بیان دیگه از همون دلم نخواست خودمونه و بقیه ی سوالا رو هم با نگاه منزجرانه و عاقل اندر سفیه و کم محلی پاسخ دادم. من موندم واقعا بعضیا کی میخوان سرشونو از زندگی آدم بکشن بیرون؟ من به چند نفر باید جواب پس بدم؟ 

اما.

من وقتی کنکور کارشناسی دادم با علاقه رشته ی بیولوژی رو انتخاب کردم و تمام فکرم این بود که از ایران برم و یه جای خفن دکترا بگیرم. یعنی مهاجرت تحصیلی از همون هجده نوزده سالگی جزئی از برنامه های من بوده. اما خب انقدر درس خوندن رو کش دادم و بعد هم رفتم ارشد یه رشته ی سخت که به زور سه ساله تموم شد رو گرفتم که دور شدم از هدفم. حالا اما دارم تلاش میکنم ببینم خدا چی میخواد. اینا رو نمیتونم به اطرافیانم بگم.

و اینکه دو پست قبل از این از دغدغه هام نوشته بودم، از فشارهای روحی. از راننده سرویس و صاحبخونه و نگهبان سر کوچه و همکارم نالیده بودم . حالا که فکرشو میکنم میبینم همه تا حد زیادی حل شدن. نه اینکه راهکار خاصی بوده برای حلشون، فقط بی توجهی و عوض کردن اولویت ها و دایورت کردن بعضی افراد به بعضی احشاء داخلی بدن قضیه رو ساده کرد.



امروز یه جمجمه و چند تا تیکه استخون از تخت جمشید فرستاده بودن واسه استادم که سن و جنسش رو تشخیص بده.کار استاد من این نیست و اصولا یه آنتروپولوژیست باید نظر میداد اما خب از دیدگاه آناتومی هم میشد به نتیجه رسید.

من قبلش دو تا مقاله خونده بودم و تا جمجمه رو دیدم تشخیص دادم که مربوط به یه خانم هست. اما تشخیص سنش از عهده ی من خارج بود. دیگه استاد دونه به دونه نشانه ها رو بررسی کرد و در نهایت فهمیدیم  یه زن بیست و چند ساله بوده.

تو قسمت پشتی سرش جای دو تا ضربه بود. یعنی جمجمه ش ضربه خورده بود.شبیه ضربه ی تبر . جلوی پیشونیش هم سوخته بود. اولش که سوختگی رو ندیده بودیم براش داستان ساختیم که توسط شوهرش با تبر به قتل رسیده! اما بعد داستان رو اینجوری عوض کردیم که  طی حمله ی اسکندر به پرسپولیس کشته شده و تو آتیش سوخته. اسکندر لعنتی! اصلا شاید آدم مهمی بوده. کسی چه میدونه؟

کاش علم میتونست داستان زندگی کوتاهشو برامون فاش کنه.کاش امشب میومد به خواب استاد و هویتش رو بر ملا میکرد. کاش .


+من که هنری ندارم اما شما براش داستان بسازید

+عکس شماره ی یک توی نمای پشتی جمجمه جای اون ضربه ای که گفتم معلومه

+عکس شماره ی دو  نمای جلویی جمجمه با دندونهایی کاملا سالم و مقاوم و قسمتی از پیشونی که سوخته


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ شخصی مرتضی معراجی وبلاگ شخصی محسن علی حیدری طراحی سایت چاپ زنجان گروه مقاوم سازی سکناسازان گیلان تامین محصولات و خدمات شرکت Hydac , Hughes Safety , PUMPENFABRIK دانلود سوالات استخدامی با فرمت pdf + رایگان دانلود فیلم و انیمه آموزشی تکنولوژی خبری قهوه هسته خرما در تاخ عثمانی قشم